شوت کرد زیر قوطی خالی نوشابهای که شاید مثل خودش بیدلیل، شاید هم با دلیل، آنجا بود. تصور فرار از قید و بندها، رسیدن به نوعی رهایی در زمینهی کم فراز و نشیبی از پیشامدهای ساده، دمدست و به ظاهر پیشپا افتاده، و ترجیح دادن همه اینها به دغدغههای به زعم خودش دست و پا گیر، بیاهمیت و ابلهانه، حالا دیگر داشت جذابیتش را از دست میداد و آرام آرام کرختی لذت بخش اوایل ماجرا جای خود را به روزمرگی کسالتبار و فجیعی میداد که ازش فرار کرده بود.